هوالمحبوب
آوازهای غریبانه ما در گلو شکست حق با سکوت بود صدا در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم آن عقده های گره گشا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم خواب بود خواب پریدوخاطره ها در گلو شکست
تا آمدم با تو خداحافظی کنم بغض امانم ندادو خدا...در گلو شکست
سلام رفقا
دیروز سالگرد داداش مصطفی بود.دیشب خیلی حال وروزم خراب بود،شما هنوزم برای من دعا می کنید؟
بگذریم.یه قسمت هایی از کتاب در دست چاپ-از معراج برگشتگان-(یاد ایام سابق) آقای داوود آبادی براتون میزارم تا با آقا مصطفی بیشتر آشنا بشید.
البته تقریبا متن کاملش تو وبلاگ خاطرلت جبهه موجوده.لحظات آخر وداع آقا مصطفی و تقریبا متن شفاهی وصیتنامه اش:
داخل سنگر تنگ و کوچک، کنار هم دراز کشیده بودیم. کمکم لحن حرفهایش عوض شد و شروع کرد به نصیحت و توصیه. وصیت شفاهیاش را کرد. حرفهایی زد که برای من خیلی جالب بود. مخصوصا در پاسخ به این سؤالم که: مصطفی، تو شهات رو چگونه میبینی؟
در حالی که دستهایش را به دور خود پیچیده بود و فشار میآورد، ناگهان آنها را باز کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: «شهادت رهایی انسان از حیات مادی و یک تولد نو است. شهادت مانند رهایی پرنده از قفس است.»
اشک از دیدگانش جاری شد. با پشت دست، اشکهای مرواریدگونش را پاک کردم و او شروع کرد به توصیه دربارهی امام: «خدایی ناکرده، اگه امام طوری بشه، خود ما ضرر خواهیم دید.»
«دوست دارم در برابر مرگم، تمام عمرم به هر لحظهی عمر امام عزیز اضافه بشه، چون او با هر لحظه از عمرخودش میتونه جامعهای رو به راه بیاره.»
سمت نگاهش به بیرون از سنگر تغییر کرد. فهمیدم نمیخواهد مستقیم به چشم همدیگر نگاه کنیم. با همان حال ادامه داد: «هرگاه در مسئلهای گیر کردی، فقط به خدا امید داشته باش.»
«هیچگاه از خدا ناامید نشو، زیرا او خوبی ما رو میخواد.»
«انسان زمانی که برای خدا کار میکنه، از هیچ چیز، حتی تهمت نباید بترسه.»
«اگر شهید شدم، هیچگاه در فکر انتقام خون من نباش، در فکر انتقام خون همهی شهدای اسلام و مظلومین باش.»
دستش را برای خداحافظی به طرفم دراز کرد و گفت:
«دوست دارم برای رفتن روی مین و باز کردن راه نیروهای اسلام، پیشمرگ بشم.»
«انسان باید خودش رو در جبهه بسازه و سعی کنه تا اونجایی که میتونه، خالصانه به جبهه بره.»
«بهخدا من فقط برای رضای خدا به جبهه اومدم، نه ریا و چیز دیگه.»
«خدا نکنه انسان به خاطر اینکه به جبهه رفته، خودش رو بگیره.»
«شهادت واقعا سعادتی بزرگ میخواد، زیرا فقط خوبان و پاکان هستند که شهید میشوند.»
«خوشا به حال ما که اسلام رو به دست آوردیم و اگه زمان طاغوت بود، خدا میدونه چی شده بودیم.»
«دوست دارم جونم رو فدای امام کنم، زیرا او بود که ما جوانان رو از آن فساد و گمراهی بیرون کشید و به راه آورد.»
«جوونهایی که تا دیروز فکر کثافت کاری بودند، حالا همهی فکر و ذکرشون اسلام شده و این از خواست خداست.»
«همیشه باید در فکر جبران گناهان گذشته باشیم.»
«دوست دارم با همدیگه بر روی مین بریم و دست در دست همدیگه شهید بشیم.»
«دوست دارم شهید بشم تا هم خودم به آرزوم برسم و هم شهادتم در افراد ضد انقلاب تأثیر بذاره و قدر امام رو بدونند.»
«دوست دارم جنازهام برنگرده ... فقط دلم به حال مادرم میسوزه که اون چه خواهد کرد؟ قول بده وقتی شهید شدم، خونوادهام رو دلداری بدی و بگی که من آگاهانه شهید شدم.».........
و شهادت:
ساعت از 4 گذشته بود که ناگهان از جا پرید و گفت: زود باش کف سنگر رو گود کنیم تا جا بیشتر بشه و راحت بتونیم نماز بخونیم. با تعجب اصرار کردم که دیر است. هر چه گفتم: «ببین، الان دیره. یه ساعت دیگه غروب میشه، اونوقت سنگرمون نیمهکاره میمونه و شب جایی برای استراحت نداریم.» قبول نکرد و قاطعانه گفت: «کار امروز را به فردا مینداز ... زود باش.»
تجهیزات و اسلحه و وسایل را بیرون ریختیم. من با کلنگ شروع کردم به کندن کف سنگر. سقف آنقدر کوتاه بود که حتی نشسته هم نمیتوانستیم راحت نماز بخوانیم. باید گردنمان را کج میکردیم. دقایقی بعد، به او که جلوی سنگر نشسته بود گفتم:
- مصطفی، برو بیل رو از سنگر بغلی بگیر و بیا.
او رفت و دقیقهای بعد با بیل دستهبلند آمد. به او گفتم: با این بیل که نمیشه خاک برداشت، برو بیل دستهکوتاهه رو بیار!
دیدم جلوی ورودی سنگر دوزانو نشسته، یک دستش را زیر چانه گذاشته و دست دیگر را به زمین تکیه داده و با خودش میخندد. خندهی خیلی عجیبی بود ... با صدای بلند و نزدیک به قهقهه.
در حالی که نگاهی به سر و وضع خاکی خودم انداختم، به شوخی گفتم: چته کچل؟ داری به من میخندی؟ اصلا امروز تو دیوونه شدی؟ زودباش برو بیل رو بیار ...
ولی او همچنان میخندید. وقتی گفتم: هان تو چت شده؟
با همان خندهی زیبا گفت: چقدر تو عجله داری؟ ... اصلا میخوای بفهمی امروز چمه؟ چند دقیقه صبر کن میبینی!
دوباره پرسیدم: مگه چی شده؟
گفت: عجله نکن، میبینی!
بلند شد و به طرف سنگر پشتی رفت که یک متر هم بیشتر با ما فاصله نداشت. صدای صحبت کردنش را با بچهها میشنیدم. داد زدم: زود باش بیا ... الان شب میشه.
در جوابم گفت: اومدم.
میخواستم دوباره داد بزنم که زودتر بیاید. هنوز چیزی نگفته بودم که ناگهان صدای وحشتانگیز سوت خمپارهای مرا که در سنگر بودم، در جایم میخکوب کرد. به کف سنگر چسبیدم. خمپاره درست به کنار سنگر اصابت کرد. صدای رعبانگیزی داشت. دود و غبار در یک آن، تمام فضا را پر کرد. متوجه نبودم چه شده. به خودم که آمدم، یاد مصطفی افتادم. سریع به بیرون سنگر رفتم و فریاد زدم: مصطفی ... مصطفی ...
جوابی نشنیدم. دوباره صدایش کردم. حمید شکوری، از بچههای سنگر بغلی، از آن سوی گرد و غبار داد زد: مصطفی اینجاس ... حالش هم خوبه.
عجیب بود ... چرا مصطفی جواب نداد؟ ناگهان ناصری فریاد زد: حمید بیا ...
یعنی مصطفی چیزی شده؟ سراسیمه و هراسان به کنار سنگر برگشتم. دود و خاک، آرام آرام بر زمین مینشست. کمی که هوا روشنتر شد، پاهای مصطفی را دیدم به حالت دمر روی زمین افتاده بود. دود سیاه و چرب انفجار، بهآرامی بر سر و رویم نشست. هوا کاملا باز شد. سرش را دیدم که از پشت ترکش خورده بود و متلاشی شده بود. مثل گل سرخی که شکفته بود.
شوکه شدم. احساس کردم تمام کرده. سر جایم خشک مانده بودم. با فریاد علیرضا شاهی که با بغض و گریه، داد زد: هنوز زنده است ... جون داره ...
جلو رفتم. سرش را در میان دستهایم گرفتم با گریه و التماس از او خواستم چیزی بگوید. ابروهایش را حرکت داد. خواست چشمانش را باز کند، ولی نتوانست. خواست چیزی بگوید، اما نشد. بدنش لرزهای خفیف داشت. بهزور ابروهایش را بالا و پایین میکرد. چشمانش روی هم فشرده بودند. دیوانهوار فریاد میزدم: مصطفی ... اشهدت رو بگو ...
زبانش باز نمیشد. یکدفعه ناخواسته فریاد زدم: مصطفی ... منم حمید ... تو رو خدا یه چیزی بگو ...
لرزهی بدنش تندتر شد. نفس سختی به داخل کشید، خون در گلویش پیچید و با خرخری، فوران کرد. با لبخندی زیبا که بر لبانش نشست، به سوی حق شتافت.
سربند سبز «یا حسین شهید» که از خون سرخ شده بود، در مشتش بود. در آخرین لحظه از میان انگشتانش که ناخودآگاه باز شدند، بر زمین افتاد که شاهی آن را برداشت.
علیرضا شاهی، چفیهی مشکی خود را از گردن باز کرد و روی سر مصطفی که همچون گلی باز شده بود، انداخت تا بچهها نبینند.
خورشید شب جمعه 22/7/61 میرفت تا منطقه را در ماتمی سوزان بگدازد. آن گاه بود که پیکر مصطفی کاظمزاده را در حالی که حدود دو ماه بود هفدهمین بهار زندگیاش را پشت سر گذاشته بود، به پایین تپه منتقل کردیم. شاهی، ناصری، شکوری و سلیمانی هر کدام گوشهای از برانکارد را در دست داشتند و از شیب تند تپه پایین میآمدند. دست مصطفی که از برانکارد آویزان بود، برای خودش تاب میخورد. دوست داشتم زنده بود و خودش دستش را میکشید بالا!
برادر صیاد محمدی، وقتی که دید من گریان و نالان در حال پایین آمدن از تپه هستم، جلو آمد و پرسید که چی شده؟ وقتی گفتم مصطفی شهید شد، درجا خشکش زد. او که در برابر شهادت دهها نفر از نیروها در بمباران، اینگونه وانمود میکرد که چیزی نشده، در برابر پیکر مصطفی که میان دستان بچهها روی برانکارد تلوتلو میخورد و به پایین تپه میآمد، اشک در چشمانش حلقه زد و با خود گفت: مصطفی ...مصطفی ...