سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سابقون

 قفسم را می گذاری در بهشت.تا بوی عطر مبهم دوردستی مستم کند.تا تنم را به دیواره ها بکوبم.تا تن کبودم درد بگیرد.و درد نردبانی است  که ان سویش تو ایستاده ای برای در اغوش کشیدنم.اما من ادم متوسطی هستم و بیش از ان چه باید خودم را درگیر نمی کنم با هیچ چیز.در بهشت هم حسرتم را فقط اه می کشم.تن نمی کوبم به دیواره ها که درد مرا به تو برساند.

قفسم را میگذاری در بهشت تا تاب خوردن برگ ها تا سایه های بی نقص درختان انبوه دیوانه ام کند.تا دست از لای میله ها بیرون کنم.تا دستم لای میله ها زخم شود و زخم دالانی است که در پایانش تو ایستاده ای برای در اغوش کشیدنم.اما من ادم متوسطی هستم  و خود را درگیر نمی کنم.با هیچ چیز.در بهشت هم هوسم را فقط نگاه می کنم و دستم را زخمی هیچ ارزویی نمی کنم.

با من چه باید بکنی که به میله هایم به فضای تنگم به دیواره ها ان چنان مانوسم که اگر در بگشایی  پر نخواهم زد؟بال هایم چیده نیست.پایم به چیزی بسته نیست که  به این همه نیست.در من خاطره ی درخت مرده است.ابی رنگ امسال نیست و واژه  مرا یاد هیچ چیز نمی اندازد.من صحنه را سال ها است ترک کرده ام.

تو هر عرفه قفسم را می گذاری در بهشت تا هوس کنم.ولی من...چرا رهایم نمی کنی؟ میخواهم بچرم؟...

  پی نوشت : خداوند به حضرت موسی (ع)فرمود:با زبانی که گناه نکردی مرا بخوان تا اجابت کنم.حضرت عرض کردکه کدام زبان است که گناه نکرده؟فرمود: تو با زبان دیگران گناه نکردی ،بگو برایت دعا کنند.



ارسال شده در توسط ع.میثمی